روزنوشت های من



یکی از دوستانِ جان که سری به وبلاگ زده بود، تماس گرفت و نکته ای رو متذکر شد. اونم تو چه وقتی. درست وقتی فکرم درگیر مساله آقا امید ( قبلاً معرفی شده)بود. گوشی ام زنگ خورد. تلفن رو که برداشتم. بعد از سلام و احوال پرسی سریع رفت سراغ اصل مطلب. گفت دکتر جان چقدر فکر دیگرانی. فروتنی و تواضع تا چه حد، این همه به مسایل دیگران فکر نکن. چرا تا الان خودت رو معرفی نکردی؟

دیدم راست میگه. بی اختیار اشک از چشمام جاری شد. فضا رو بیش از این احساسی نکنم. فرمایش رفیقم رو اطاعات می کنم و امروز کمی از خودم میگم.

فراز اول از عمر با ارزش من

من در یک خانواده مذهبی، تحصیل کرده، فرهنگی، ارزشی، انقلابی، متعهد، متمدن، متشرع، متمول، متعصب و . ( بازم بگم ریا میشه ) متولد شدم. پدرم از همان نوزادی احترام خاصی برای من قائل بود و همیشه اسم من را همراه با واژه آقا خطاب می کرد. من تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان را در یکی از مدارس فوق عالی شهر گذارنده و هر سال شاگرد اول بودم. استعداد و هوش من زبانزد همه معلم ها بود. آنقدر من دانش آموز برجسته ای بودم که همه پدر من را نیز می شناختند و در مدرسه به من می گفتند پسر فلانی! بالاخره پس از گذراندن دوران مدرسه به دلیل استعداد فراوان راهی کالج فلانیج فلان شهر اروپایی شدم. آخه هیچ کدوم از دانشگاههای داخلی در حد و اندازه های من نبودند. به راحتی دوران کارشناسی را در "رشته مدیریت بر همه چیز" به پایان رساندم.

فراز دوم ازدواج 

از آنجاییکه نیمی از دینم کامل نبود ( نصف دیگه در حد عالی البته از قول حاج خانوممون) به کشور رجعت کردم. از قبل دختر آقای فلانی را نشان کرده بودند. آنها هم مذهبی و . بودند. پدر دختر خانم همچون ابوی گرام بنده از عناصر خدوم کشور بودند و سالها برای آبادانی و آزادی کشورمان تلاش کرده بودند. زیاده نگویم دو دوست قدیمی دو شاخه گل ( منو عیال) را به هم دادند و پس از گذشت چند روز فیلم ( فیلِ من ) یاد انگلستان کرد و همراه با عیال راهی شدم . آنقدر ماندیم تا من دکتری گرفتم و عیال هم فوقش رو به پایان رسوند. آنروزها فیلمان ( فیلِ من و عیال و تنها پسرمان ) یاد ایران نمی کرد ولی نمی دانم چه شد که یکدفعه به فیلمان ( فیل من و عیال و .) گفتند یالاه یاد ایران کن. این شد که احساس وظیفه کردیم به کشور برگردیم و هر آنچه یاد گرفته بودیم زکاتش را بدهیم. 

فراز سوم زکات علم و تجربه 

من برگشتم. احساس خدمت به کشور در خانه ما موروثی است. ما فقط باید خدمت کنیم. همین شد که به یک نهاد مترقی معرفی شدم تا مدیر شوم. من ذاتاً باید مدیر باشم. مدیر شدم و خدمت را شروع کردم. جالب اینجا است که نیروهای زیرمجموعه هم از اینکه من مدیرشان شدم خیلی خوشحال بودند. هر وقت من را می دیدند تا کمر خم می شدند. جالب اینه که در اینجا هم عملکرد خوب من باعث شده بود پدرم را هم، همه بشناشند. پسر کو ندارد نشان از پدر . 

پس از یک سال حضور موفق در عرصه مدیریت میانی حالا مسوولیت یک نهاد فرهنگی، علمی، صنعتی، مذهبی، ارزشی را به من واگذار کرده اند که وبلاگ بخش بسیار کوچکی از آن است. 

فراز چهارم زندگی خصوصی من پس از شروع خدمت به ایرانم 

پس از بازگشت به میهن به اصرار پدر و پدر همسر، خانه ای در پای کوه های شمال شهر (صعب العبور) اختیار کردیم. از آنجاییکه مسیر تردد به خانه سخت بود لاجرم خودروی آفرود البته در حد بضاعت خریدیم و تا الان داریمش. البته چون تردد با این خودرو برای همسر جان سخت بود - بنده خدا- یک خودروی معمولی تولید داخل نیز برای ایشان خریدیم به رنگ آلبالویی. پسرم که یادگار روزهای دوری از وطن است، آقا سلمان را می گویم، مدرسه ای شده و به همان مدرسه ی مدیر پروری می رود که من نیز میرفتم. او هم مثل من درسش خوب است و یاد ابوی را در مدرسه زنده می کند. همه او را به "نوه فلانی" می شناسند. نامی از من نیست. تواضع را ببینید. به توصیه ابوی و همچنین مرادم از نام و اسم ملولمو انسانم آرزو است. 

اگر این تواضع،خاکی بودن لعنتی اجازه دهد بعداً بیشتر راجع به خودم و خانواده صحبت می کنم. تا شاید شما هم متوجه شوید که هر چیزی به راحتی بدست نمی آید. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

happy فیلم / کارتون / سریال مدرسه توسعه فردی و کسب و کار علی مسچی عکاسی خرید سوله درمان مشکلات جنسی لوازم یدکی لیفان اینا لینک لیما چت|لیما گپ|لیماچت|لیماگپ|لیمو گپ|لیموچت|لیموگپ|لیمو چت